معنی آرام و نرم

حل جدول

آرام و نرم

اهسته و ملایم

اَون


نرم و آرام و سبک

ملو


آرام آرام

نرم نرمک

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

نرم نرم

نرم نرم. [ن َ ن َ] (ق مرکب) آهسته آهسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نرم نرمک. باملایمت. به طور نرمی. (از ناظم الاطباء):
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم.
فردوسی.
نخستین بشستند در آب گرم
بر و یال و ریشش همه نرم نرم.
فردوسی.
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.
فردوسی.
|| اندک اندک. کم کم. به آهستگی. به تأنی. به تدریج:
ز اسب یَلّی آمد آنگه نرم نرم
تا برند اسپش همانگه گرم گرم.
رودکی (از احوال و اشعار ص 1090).
همی راندندآن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
کنون آرزویت بیاریم گرم
دگر تازه هر خوردنی نرم نرم.
فردوسی.
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کز او پسنده بشد کار و بار من.
ناصرخسرو.
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را زکام.
ناصرخسرو.
نرم نرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لاله ٔ او کرد اثر.
سنائی.
|| به آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد که این جامه ٔ چلیپا پوشید، بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین می گویند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گویدْت نرم نرم همی کاین نه جای توست
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
امیرمعزی.


آرام

آرام. (اِخ) بروایت تورات، نام پنجمین فرزند سام بن نوح. || نام سوریه و شام و بین النهرین مسکن آرامیان فرزندان آرام بن سام بن نوح.

آرام. (اِ) سَکن. سکون. آرامش. ثبات. مقابل جُنبش. تَوَقف. درنگ. || آهستگی. مقابل شتاب:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.
فردوسی.
چو آرام یابی برستی ز رنج.
فردوسی.
نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.
فردوسی.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ.
فردوسی.
از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب.
ناصرخسرو.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام، انجام هر صُوَر.
ناصرخسرو.
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام. (مقامات حمیدی). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش... (راحهالصدور).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی.
اوحدی.
|| آسایش. استراحت. راحت. هال. آسودگی. قرار.امان. صبر. شکیب:
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی.
خور و خواب و آرام جوید [حیوان] همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب.
فردوسی.
چنین تا بدرگاه افراسیاب
برفت و نکرد ایچ آرام و خواب.
فردوسی.
بپاسخ چنین گفت دستان سام
که ای سیرگشته ز آرام و جام.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ چنگ و نای و رباب
نبدبر زمین جای آرام و خواب.
فردوسی.
وز آنسو چو آتش همی راند زال
نه خورد و نه خواب و نه آرام و هال.
فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.
فردوسی.
از او دور شد خورد و آرام و خواب
ز مهر وی و خشم افراسیاب.
فردوسی.
برآشفت چون آتش افراسیاب
به پیچید از جای آرام و خواب.
فردوسی.
تو خفته به آرام در خان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش.
فردوسی.
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا شاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بسته ایم
به آرام یک روز ننشسته ایم.
فردوسی.
ز دینار گفتند وز کار پوست
ز کاری که آرام روم اندر اوست.
فردوسی.
چو شستی بشمشیر روی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین.
فردوسی.
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را به نزدیکش آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که من امشب از کین افراسیاب
نه آرام گیرم نه خورد و نه خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد بر او لشکرش.
فردوسی.
بسوی سپنجاب رو همچو باد
ز آرام و شادی مکن هیچ یاد.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
بدید اندرآن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب.
فردوسی.
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که بردیم رنج دراز.
فردوسی.
همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
برآمد از آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پرآب.
فردوسی.
بزن گیرد آرام مرد جوان
اگر تاجدار است اگر پهلوان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و پیکار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده ٔ داد و آرام و مهر؟
فردوسی.
بیهوده چه داری طمعدر این جای
آرام، که این نیست جای آرام.
ناصرخسرو.
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه ٔ کردگار از زمیست.
اسدی.
و ضعفاء ملت و دولت را در سایه ٔ عدل و مایه ٔ رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنه). || طمأنینه ٔ دل. اطمینان خاطر. سکون نفس. فراغ بال. اطمینان قلب. آسودگی دل:
وز آن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
همان نیز پرویز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
مر مرا داد رای تو آرام
مر مرا کرد جود تو بنوا.
مسعودسعد.
چو دشمن بدشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.
سعدی.
|| صلح. آشتی:
دگر گفت کز کردگار سپهر
کز اویست پرخاش و آرام و مهر.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند آرام و رای و هنر.
فردوسی.
|| سکوت. خاموشی:
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرو مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری ؟ عرتامی ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی، و چ پاول هورن).
بدو گفت [به اسفندیار] رستم که آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر؟
فردوسی.
|| اَمن. ایمنی. امنیت. امان. مقابل آشوب:
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و رادی بدین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی.
چنین تیر تیز آمد از بام دژ
که از بخت شاه است آرام دژ.
فردوسی.
جز آرام و خوبی نجستم، بدین
که باشد پس از مرگ من آفرین.
فردوسی.
چون راست روَد دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایّام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی درشده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام.
قطران.
|| بستر. مرقد.خوابگاه:
نشستند [ایرانیان] با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست می
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش.
فردوسی.
سحرگاهان بجستندی ز آرام
برامش دست بردندی سوی جام.
(ویس و رامین).
|| خلوت جای:
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
از این پس شب و روز گردنده دهر
نشست وببخشید بر چار بهر...
دگر بهره شادی و رامشگران
نشستن به آرام با مهتران.
فردوسی.
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
|| مقام. مقابل سفر:
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر.
انوری.
|| سکینه. وِقار. طُمأنینه:
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترا بستی
حدیث زلزله کردن بچشم خلق خوابستی.
فرخی.
|| قصر و کاخ پادشاهان ایران، مترادف سرای ترکان عثمانی. (از لاروس). مقر. مستقر. کرسی. عاصمه. دربار:
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه.
فردوسی.
چنان دان که یزدان ترا داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
بمردی نشیند به آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تختگاه
همه بنده باشیم و او پادشاه.
فردوسی.
سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی.
فردوسی.
سپهدار ترکان از آن روی چاچ
نشسته به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
فردوسی.
بیامد همانگه به آرام خویش
پراکنده گرد جهان نام خویش.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه.
فردوسی.
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام شد تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
|| وطن. موطن. مولد. مسکن. محل سکون. خانه. جای. مأوی. مکان:
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست.
فردوسی.
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت و از جای وآرام اوی.
فردوسی.
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ازآرام و از شهر و از خورد و خواب.
فردوسی.
چه باشد ز ایرانیان نام اوی
بگو تا کجا باشد آرام اوی ؟
فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت.
فردوسی.
بس است این فخر مر شاه جهان را
که آرام است چون تو دلستان را.
(ویس و رامین).
نه هر آرام چون آرام پیشین
نه هر یاری است چون یار نخستین.
(ویس و رامین).
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود.
(ویس و رامین).
- آرام ساختن جائی، بوطن کردن آنجای. مسکن گرفتن در آن: روس بسیار بگردید و جائی نیافت که او را خوش آمدی، سوی خزر نامه ای نبشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ). و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. (مجمل التواریخ).
|| قرارگاه. سرای باقی. دارالقرار:
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرائی جز این [دنیا] باشد آرام تو.
فردوسی.
بدانش بود نیک فرجام تو
بمینو دهد چرخ آرام تو.
فردوسی.
چنین گفت این است فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما.
فردوسی.
- به آرام، ساکن. ساکت. آسوده. مأمون. ایمن:
جهان بد به آرام زآن شادکام [از جمشید]
ز یزدان بدو نو بنو بد پیام.
فردوسی.
|| زهدان. مشیمه:
چنین گفت بانامداران شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرّم نه تخت
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن تخمه با این نژاد
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو رفت اورمزد اندر آرام خویش
ز گیتی ندیدم جز از نام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
|| مجازاً، آشیان. وَکر. وکنه. لانه:
وز آنجا بیامد سوی مرز سغد
یکی نوجهان دید آرام جغد.
فردوسی.
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانْت
بکوه و بیشه در، آرام و مستقر دارد.
مسعودسعد.
|| کنام:
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت.
خیام.
|| گور. قبر. مَدفَن. دَخمه. || عشرت و صحبت با زنان:
چو سالت شد ای پیر بر شست ویک
می و جام و آرام شد بی نمک.
فردوسی.
و رجوع به آرامیدن با... شود. || پروا. (فرهنگ اسدی). || بمعنی آرام بَن نیز آمده است. || (ص) دِنج. بی هیاهو. || آرمیده. آرمنده. اَرمنده. مستریح. صاحب آرامش. ساکن. ساکت. خاموش. بی اضطراب. مطمئن. مُتسلی. بی قَلَق. بی طوفان. که سرکش و توسن نباشد. ذلول.
- اسبی آرام، مقابل توسن.
- بچه ای آرام، مقابل شوخ.
- خاطری آرام، مقابل مضطرب.
- دریائی آرام، مقابل شوریده.
|| آهسته. نرم. || افتاده (آدمی). سربپائین. || (صوت) مَهْلاً! مَهْلاًمَهْلا! آهسته ! بی شتاب ! || شوخی مکن ! || (نف مرخم) در کلمه ٔ مرکبه ٔ دِل آرام و نظایر آن مخفف آراماننده است.
- امثال:
هر کس که زن ندارد آرام تن ندارد.
یا شب گریه کن روز آرام بگیر یا روز گریه کن شب آرام بگیر.

آرام. (ع اِ) ج ِ رئم. آهوان سپید:
دیده از کبک در ایام تو شاهین شاهین
کرده با شیر بدوران تو آرام آرام.
سلمان ساوجی.
|| ج ِ اِرَم. نشانهای راه از سنگها در بیابان یا نشانه های قبیله ٔ عاد.

آرام. (اِخ) تخلص میرزاصادق نام یزدی از شعرای متأخر، در قرن سیزدهم هجری.


نرم

نرم. [ن َ] (ص) هندی باستان: نمرا (مطیع، منقاد)، اوستا: نمره واخش (؟)، پهلوی: نرم (نرم، لطیف)، افغانی و بلوچی ووخی: نرم، کردی: نرم، نرم، زازا: نمر. جسمی که به هنگام لمس و تماس لطیف وملایم نماید. ضد سخت. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جسمی که در لمس ملایم باشد. مقابل سخت. (فرهنگ نظام). چیزی که در لمس احساس زبری و درشتی از آن نشود. املس. (ناظم الاطباء). مقابل زبر. مقابل خشن:
به گاه بسودن چو مار است نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
همی خورد هر چیز تا گشت سیر
فکندند پس جامه ٔ نرم زیر.
فردوسی.
چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم
چهارم سمور است کش موی گرم.
فردوسی.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تلی مسکه.
حکاک.
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر.
شیبانی.
|| صاف. صیقلی. (ناظم الاطباء): شرک در امت من پوشیده تر است از رفتن مورچه ٔ خرد در شب سیاه بر سنگ نرم. (ابوالفتوح رازی). || آواز بم و پست و آهسته. (ناظم الاطباء). تاجرانه. پست. ملایم. مقابل بلند: و رسول ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی بگفت. (قصص الانبیاء ص 340). عزرائیل بر صورت اعرابی بیامد و بر در حجره ٔ سید عالم بایستاد، در بزد و آواز نرم درداد. (قصص الانبیاء ص 242). نخست به رفق و مدارا و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد و به حکایتهای خنده ناک و بازیهای طرفه و سماع آهسته و آواز نرم مشغول باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی.
|| ملایم. حلیم. بردبار. (ناظم الاطباء). مهربان. سلیم. نرمخو: سغد ناحیتی است... با نعمتی فراخ... و مردمان نرم دین دار. (حدودالعالم). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ سلیم بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 22). و این یزدجرد را کی پسر بهرام بود از بهر آن یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || شخص حرف شنو و فرمانبردار. (فرهنگ نظام). || ابله. گول. || باملاطفت. لطیف. نازک. (ناظم الاطباء). عطوف. رحیم. صاحب رقت:
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را به نماز آمده ای.
حافظ.
|| ملایم. محبت آمیز. مؤدبانه. مقابل درشت:
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتنت چرب و آواز نرم.
فردوسی.
بر آخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه نرم و درشت پیغام داد. (مجمل التواریخ).
نرم دار آواز بر انسان چو انسان زآنکه حق
انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت الحمیر.
سنائی.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه).
- آواز نرم:
خنک آن که آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنکه دارد وی آواز نرم
خردمندی و شرم و گفتار گرم.
فردوسی.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
- آوای نرم:
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هر کس به آوای نرم.
فردوسی.
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید و با رای و شرم.
فردوسی.
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
که ما را ز گیتی خرد داد و شرم
جوانمردی و رای و آوای نرم.
فردوسی.
- گفتار نرم:
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم.
فردوسی.
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم.
فردوسی.
هرکه گفتار نرم پیش آرد
همه دلها به قید خویش آرد.
مکتبی.
|| ملایم. باهنجار. مؤدب. باادب:
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زومخواه
چو فرهنگی آموزیش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش.
اسدی.
|| ملایم. ملاطفت آمیز. به دور از خشونت. دوستانه. مقابل درشت:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنمود نرم و درشت.
فردوسی.
و بهرام رسولان فرستاد و نرم و درشت پیغام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
|| خوش. پسندیده. مطبوع: رفت بر جانب خراسان... پس از آن حال ها گذشت بر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی ص 105). || سلیس. روان:
حجت را شعر به تأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
- نرم رفتن (رفتن نرم)، خرامیدن:
از او رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن.
فردوسی.
|| لطیف. رقیق. مقابل کثیف و متکاثف و سخت:
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است.
ناصرخسرو.
|| مایع. آبکی. (یادداشت مؤلف): و اگر از پس روز نوبت اندر گرمابه ٔ معتدل شود... سود دارد و خلط نرم و پخته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || روان. لینت دار. مقابل یبس: و اگر طبع نرم باشد و حاجت باشد بدانکه بازگیرند اندر کشکاب مورددانه فرمایند پخت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و طبع نرم داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || معتدل. ملایم. مقابل تند و شدید.
- آتش نرم، آتش ملایم کم شعله: همه را یک شبانروز اندر آب باران تر کنند پس به آتش نرم پزند تا یک نیمه ٔ آب برود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اندر پاتیله ٔ سنگین نهند و اندکی گلاب برچکانند و سر بپوشند و بر سر آتش نرم نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و به آتش نرم بجوشانند تا به قوام عسل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- باد نرم، نسیم:
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
ناصرخسرو.
- باران نرم، باران ملایم. بارانی با دانه های ریز:
نرم باران به زراعت دهد آب
چو رسد سیل شود کشت خراب.
جامی.
- تب نرم، تب ملایم: تبی نرم باشد چون تب های بلغمی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددانست که بیمار اندر سل افتاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| باطراوت. تر و تازه:
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
|| کم قوه. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- شراب نرم، شراب کم نشأه: و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر درد عظیم باشد با شرابهای نرم که درد را بنشاند بیامیزد چون شیر تازه ٔ گرم کرده و چون شراب بنفشه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کم تأثیر. (یادداشت مؤلف): و آنجا که طبیب اندر اول مسهل صواب نبیند، حقنه ٔ نرم اولی تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر مسهل دادن نخواهند حقنه ٔ نرم کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مقابل سفت و سخت: پده، درختی است که هیزم را شاید نه سخت و نه نرم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت محکم.
ناصرخسرو.
|| تر و تازه. مقابل خشک:
بکن مغز بادام و بریان و گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.
فردوسی.
بدان میزبان گفت شیر آر گرم
همان گر بیابی یکی نان نرم.
فردوسی.
|| نرمه. ریزه.
- امثال:
آسیا باش درشت بستان نرم بازده.
|| کنایه از گوشت و رگ.
- درشت و نرم، استخوان و گوشت: روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی).
|| مهره دار. || ناتمام. نارسیده. (ناظم الاطباء). || (ق) سست. شل. مقابل کشیده و محکم:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند از آن پس کسی اسب گرم.
فردوسی.
|| آهسته. یواش. ملایم. به رفق و ملاطفت. به آهستگی. به نرمی. به ملایمت:
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
فرودآمد از اسب و او را چو باد
بی آزار و نرم از بر زین نهاد.
فردوسی.
زآن همی نالد کز درد شکم باالم است
سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری.
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
و چون به زمین بازآید اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
می روی نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت.
اوحدی.
کنون که تابش خورشید گرم کرده تنش
دویده خواب و دو چشمش گرفته نرم به بر.
شیبانی.
|| یواش. همساً. آهسته. مقابل بلند و رسا: واین دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنیدآن سخن. (تاریخ برامکه).
- نرم خواندن، مخافته. (ترجمان القرآن). یواش گفتن: چون وی [ابوبکر] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. (هجویری). و در نماز «بسم اﷲ» بلند گویند اگرچه قرائت نرم خوانند در مواضعی که نرم باید خواندن. (کتاب النقض ص 463).
|| به لطف. لطیف. لطیفانه. نازکانه.
- نرم خندیدن، ابتسام. اهناف. کتکته و هو دون القهقهه. (از منتهی الارب):
از ترازو گِل او همی دزدید
مرد بقال نرم می خندید.
سنائی.
اهناف، نرم خندیدن فوق تبسم مانند خنده ٔ فسوس کننده. (منتهی الارب).
|| تاجرانه. دودانگ. یواش:
ساقیا ساتگینی اندرده
مطربا رود نرم و خوش بنواز.
فرخی.
|| (صوت) تأمل کن ! ملایم ! یواش ! شتاب مکن ! تندی مکن:
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کآن را نشاید شنود.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جهان دیده پیر
منه زهر برنده در جام شیر.
فردوسی.

فرهنگ عمید

آرام

ساکت، خاموش،
بی‌حرکت،
[مجاز] امن،
راحت: زندگی آرام،
(اسم مصدر) آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷)،
(قید) آهسته،
(بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن
آرامش‌دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلارام،
(اسم مصدر) [قدیمی] قرار، سکون: ز بس نالهٴ چنگ و نای و رباب / نبُد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷: ۲۷۴)،
(اسم) [قدیمی] استراحتگاه،
۱۱. [قدیمی] آرامش‌دهنده،
* آرام‌آرام: (قید) آهسته‌آهسته،
* آرام شدن: (مصدر لازم)
آرام گرفتن،
آرمیدن،
فرونشستن خشم و اضطراب،
* آرام کردن: (مصدر متعدی) آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن،
* آرام گرفتن: (مصدر لازم) آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن،
* آرام یافتن: (مصدر لازم)
آرامش یافتن،
آرام شدن،
آرام گرفتن،
برآسودن،


نرم

دارای حالت کوبیده، بیخته، و آردمانند،
[مقابلِ سفت و سخت] ملایم،
صاف، هموار،
لطیف،
[مجاز] آهسته و آرام،
[قدیمی، مجاز] آسان،
* نرم کردن: (مصدر متعدی)
کوبیدن چیزی،
[مجاز] رام کردن،

گویش مازندرانی

نرم نرم سر

آرام آرام، بارش آرام برف یا باران

فرهنگ معین

نرم

لطیف. مق زبر، هرچیز کوبیده، صاف، خوشایند و دلنیشن، انعطاف پذیر، مهربان، رئوف، آهسته، آرام. [خوانش: (نَ) [په.] (ص.)]

معادل ابجد

آرام و نرم

538

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری